نیمه ی شب و هدیه!... آن هم برای آرام کردن یتیم اسیر و کوچک هاشمی!... چه مهربان شده اند این اهل شام!
معصوم و نیلوفری به صدف سرپوشیده ی تشت مقابلش می نگرد. از میان پرده های اشک چشمان به خون نشسته، گوهر درون آن را با نگاههای کودکانه اش می کاود. پرده که کنار می رود،خرابه ی تاریک به پیش چشمان تارش روشن می شود. چه هدیه ای!...
...
یک عمر، سر او به دامان پدر... یک بار، سر پدر به دامان او... به رسم قدیم نوازش می کند و حرفهای کودکانه و درد یتیمی اش را با او زمزمه می کند... بلبل خستگی زده ی باغ حسینی، غم فراق را تاب نمی آورد. دل هوایی اش را به آسمان نگاههای مهربان و لبخندهای کبود و خونین پدر می سپارد. آرام به خواب می رود...